دیروز صبح با بچه ها رفتیم درکه...هفت نفر بودیم...من و وکیل نیمه دیوانه و مستر جغجغه و ساموان و ماریو و پارازیت همسایه و استاد همه چی دون.

خیلی خوب بود ها...خیلی خوش گذشت...خصوصا به من و وکیل.ساموان و پارازیت همسایه با اینکه دفعه اولشون بود ما رو می دیدن اما خیلی زود با ما جور شدن،انگار این دو ترمو با ما بودن.خیلیم پایه ی شوخی و خنده بودن.همه چی خوب بود...اما من الان شدیدا حالم گرفته س و از یادآوری خاطره ش ناراحت میشم!اون قدر که اصلا دلم می خواد نباشم!

بعضی وقتا،یهو یه چیزایی اتفاق میفته که حالتو میگیره.اونم بدجور!هی می خوای به روی خودت نیاری،هی می خوای روز خودتو خراب نکنی،نمیشه!!اون اتفاق میره رو مخت و دیگه راحتت نمیذاره.مثل دو سه تا اتفاقی که دیروز افتاد...مثل فال عشقی ای که ماریو نشست با ورق برا من گرفت و من احمق در جواب سوالش که اسم طرف چندحرفه همینجوری رو هوا پروندم چهار حرف!واقعا همینجوری پروندم.هیچ شخص خاصی تو ذهنم نبود...هیچ وقت هیچ کسی تو زندگیم نبوده.اما همینجوری الکی پروندم چهار حرف و یه سوء تفاهم بد شد...سوء تفاهمی که به قول وکیل کلا ماریو رو زیر و رو کرد و از اون طرفم پارازیت همسایه و استاد همه چی دون و ساموانو اساسی خرکیف کرد و سوژه داد دستشون!

ماریو دیگه تا ظهر اصلا نه حرفی زد نه خندید...وکیل نیمه دیوانه می گفت باورکن انتظار داشته تعداد حروف اسم خودشو بگی.میگه وقتی گفتی چهار حرف اون یهو بهم ریخت.سعی کردم خوش بین باشم و گفتم نه وکیل جان...فکرنکنم اینجوریا هم باشه...اما بود!

فکر کنم دیروز روز خیلی بدی برای ماریو بوده.همینجوری پشت سر هم شبیخون بهش وارد میشد:

من با مستر جغجغه قهر بودم.اما نمی خواستم کسی اینو بدونه و طوری هم رفتار کردم که همه چی عادی بنظر بیاد.نزدیکای ظهر بود که من برای فرار از دود قلیون تخت بغلی که صاف می رفت تو حلق من،از کنار استاد همه چی دون پاشدم رفتم اون طرف تخت کنار ماریو نشستم.ماریو شروع کرد با من حرفیدن.داشت یه ماجرایی رو تعریف می کرد،دقیقا به صورت منظم ساموان هر پنج دقیقه 1 بار از پشت ماریو خم میشد و وسط حرف اون می پرید و بمن می گفت پاشو بیا بشین این طرف پیش ما!ماریو هم از قبل انقدر من اسم ساموانو آورده بودم روش حسابی حساس شده بود و این کار ساموان هم حسابی داشت عصبیش می کرد.بهش حق میدم خب.ساموان انگار نه انگار که ماریو داره با من حرف میزنه هی می پرید وسط حرفش و از من می خواست برم اون ور!باز ماریو جلو خودشو گرفت...

دیگه بدتر از این،این بود که مستر جغجغه هم از نبودن من تو وسط جمع و گوشه گیریم استفاده کرد و موضوع دعوای من و خودشو پیش کشید.من نمی خواستم این بحثو جلو ماریو باز کنه!اصلا این بحث فقط به من و خودش مربوط بود نه به کس دیگه ای!ولی اون این کارو کرد و از عادت خودش به من با ماریو حرفید.اونم در حالیکه ماریو بیشتر از ساموان رو مستر جغجغه حساسه و مدام نگران اینه که یه موقع مستر جغجغه به من علاقه مند شه و بارها هم اینو به خودم گفته.

یک بار وسط حرفاشون برا اینکه دیگه این بحث ادامه پیدا نکنه قهر کردم و بلند شدم اومدم اون طرف!استاد همه چی دون با هیجان و ناباوری داد می زد:قهر کرد!قهر کرد!

بچه ها فوری امداد رسانی کردن و وکیل نیمه دیوانه بطری آب خنکو داد دستمو و ساموان هم شروع کرد به باد زدن من و استاد همه چی دون هنوزم مثل خل و چل ها می گفت قهر کرد!ماریو هی داشت بهم می گفت پاشو بیا دو دقیقه حل کنیم این مساله رو!من نمی خواستم ناراحتت کنم.که ساموان یه گند دیگه این وسط زد و به ماریو گفت باهاش حرف نزن دارم بادش می زنم!!!

وای خدایا شکرت که ماریو بازم جلو خودشو گرفت و چیزی به ساموان نگفت!!با این گندی که ساموان زد مجبور شدم دوباره پاشم برم پیش اونا بشینم که بحثو تموم کنیم.و کردیم.و در ظاهر به خوبی و خوشی تموم شد!هرچند وقتی مستر جغجغه درباره رابطه ی خودش و من و احساسی که به این رابطه داره داشت می حرفید،ماریو رو کارد میزدی خونش در نمیومد و آخرم برگشت به من گفت باید بعدا حتما با هم صحبت کنیم!!!تو دلم گفتم خدا بخیر بگذرونه...

ماریو دیگه تا وقتی تو سفره خونه بودیم هیچ حرفی نزد.قیافش شبیه کتک خورده ها شده بود...از اون طرف استاد همه چی دون هم رفت تو مود افسردگی و شب بهم اس ام اس داد که:وقتی تو با اون دوتا رفتین اون ور نشستین به حرف زدن من این ور حوصله م سر رفت!!!

واااااای خدایا منو از دست این سه تا بکش و راحت کن!!!!

دوباره که برگشتیم میدون دانشگاه،استاد همه چی دون و مستر جغجغه خداحافظی کردن و رفتن.بقیه مون تصمیم گرفتیم برا ناهار بریم تجریش.اما وقتی رسیدیم تجریش وکیل نیمه دیوانه گفت که باید تا ساعت دو و نیم بره و برا همین قرار شد یکی یه آبمیوه بخوریم و یه کم عکس بگیریم و بریم خونه هامون.مغازه آبمیوه فروشی کنار یه میوه فروشی بود و وقتی طرف داشت برامون یخ در بهشت پر می کرد،چشم من به آلوهای درشت میوه فروشی افتاد که واقعا واقعا هوس انگیز بود ناخودآگاه گفتم وااای من یه دونه ازین آلوها می خوام!این فقط یه حرف بود خداشاهده!اما ماریو بی تامل رفت و یه دونه آلو برام خرید و فکر می کنم دیگه اون لحظه بدترین قسمت این اردو برام بود.درحالیکه وکیل نیمه دیوانه با نگاه و لبخند معناداری به من داشت نگاه می کرد سعی می کردم بغضمو با خنکای یخ در بهشت بدم پایین اما نمیشد و دوبار اشک به چشمام اومد اما به زور کنترلش کردم.کاش هیچ وقت نمی گفتم آلو می خوام.کاش میشد همون موقع می رفتم و به ماریو می گفتم انقدر احساستو برا من هدر نده!کاش میشد همون لحظه بهش بگم تو فقط دوست منی و من هیچ علاقه ای به تو ندارم!انقدر خودتو الاف نکن!کاش میشد بهش بگم دلم می سوزه وقتی این قدر محبت به پای من می ریزی!اما نمیشد بگم!وقتی اون هنوز نیومده زبانی چیزی بروز بده من چی بگم آخه؟اون فکر می کنه می تونه به مرور زمان با محبتاش منو عاشق کنه.برا همین صبر زیادی به خرج میده.اما من می دونم از روز اول تا ابد،من عاشق این آدم نمیشم!دوست خوبی برام هست،اما هیچ وقت باهاش رابطه عاطفی نخواهم داشت!حیف که اون هم چنان می خواد به تلاش خودش ادامه بده...

اون برنامه خیلی خاطرات خوبی داشت!خیلی شوخیا خنده ها...اما این چیزا حال منو اساسی گرفت.طوریکه خونه که برگشتم دلم نمی خواست به هیچی فکر کنم اما انگار نمی ذاشتن!دونه دونه شون شروع به اس ام اس دادن کردن:اول ساموان که یه حرفی زد که دلم می خواست کله شو بکنم بابت حرفش.بعد استاد همه چی دون.بعد ماریو با بار سنگین ناراحتیاش.بعد مستر جغجغه و حرف درباره بحثی که تو درکه با حضور ماریو داشتیم...

دلم می خواد هیچ وقت نبودم!دلم می خواد اصلا با هیچ کدومشون دوست نبودم!آخه خدایا چرا اینا این طورین؟چرا هیچ کدومشون جنبه ی یک دوستی سالم و بی غرضو ندارن؟چرا انقدر به دختر بودن من توجه می کنن؟یعنی واقعا نمی تونن یک روز،فقط یک روز،صرف نظر از جنسیتم،فقط با توجه به نفس دوستیمون با من رابطه داشته باشن؟چه فکری پیش خودشون می کنن آخه؟چطور اجازه این برخوردا رو به خودشون میدن؟مستر جغجغه چطور به خودش اجازه میده جلو ماریو اون حرفا رو بزنه؟ماریو چطور به خودش اجازه میده جوری به من محبت کنه که دیگه تنها بی خبر از علاقه ش،خواجه حافظ شیرازی باشه؟چطور به خودش اجازه میده رو من تعصب داشته باشه؟یه روز بیاد ابراز نگرانی کنه که نکنه من عاشق لوبیک باشم!یه روز دیگه بیاد ابراز نگرانی کنه که نکنه مستر جغجغه عاشق من شه!چرا استاد همه چی دون بخاطر بیست دقیقه ای که کنارش نبودم باید دیگه تا آخر برنامه مثل برج زهر مار باشه؟

خدایا منو راحت کن از دست اینا!!!!!دلم می خواد دیگه روی هیچ کدومشونو نبینم!دلم می خواد گوشیم خاموش باشه و دیگه نتونن بهم اس ام اس بزنن.دلم می خواد آرامش داشته باشم!دلم می خواد خودمو گم و گور کنم اصلا!مدام دارم به خودم لعنت می فرستم!!آیا واقعا،اینکه من بخوام با چند تا از همکلاسیام یه رابطه ی ساده و بی غرض داشته باشم،گناه بزرگیه که بخاطرش این همه به عذاب دارم گرفتار میشم؟؟!!